به من میگه چته خیلی دلت گرفته،میگه چرا نمیگی چی تو اون دلت میگذره؟
آخه اون نمی دونه که از الان واسه دورشدنش دلم تنگ شده،اینجاست که معلوم میشه که کی بیشتر عاشق و وابستست،اون براحتی میتونه خودشو از من دور که در صورتی که من حتی یه لحظه نمیتونم رهاش کنم. اون میخواد بره اردو همراه رفیقاش،البته از من اجازه گرفت ولی من دلم نیومد دلشو بشکونم و بهش اجازه دادم بره ولی باور کنید اون شب بید همهبدبختیهام افتادم از بس فکر زدم. واقعا عجب دنیایی شده....