تو یعنی زندگی...

زنگی فقط با تو...

تو یعنی زندگی...

زنگی فقط با تو...

بسوزه پدر عاشقی...

قصه ی عشق...!

من سرم توی کار خودم بود ...

بعد یه روز یه نفر رو دیدم ...

اون این شکلی بود !

ما اوقات خوبی با هم داشتیم ..

من یه کادو مثل این بهش دادم

وقتی اون هدیه من رو پذیرفت ، من اینجوری شدم!

ما تقریبا همه شب ها ، با هم گفت و گو می کردیم ..

و این وضع من توی اداره بود ..

وقتی همکارام من و دوستم رو دیدند، اینجوری نگاه می کردند ..

و من اینجوری بهشون جواب می دادم ..

اما روز والنتاین ، اون یک گل رز مثل این داد به یه نفر دیگه..

و من اینجوری بودم ...

بعدش اینجوری شدم ...

احساس من اینجوری بود ..

بعد اینجوری شدم ...

بله .. آخرش به این حال و روز افتادم ...

پدر عاشقی بسوزه !

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد